نور آزارم میدهد
گام که میزنم
گویی برهنهام
میان این همه حقیقت پوش
مجسم کردهام
مرگ شعر را در پای مجسمه شاعر
و باور کردهام فاتحه شعر خواندهست
وقتی تفسیرش نمره بخواهد
و فاتحه شعر
وقتی شریک شود
در بازیِ فاجعه بارِ نَرده و مَردُم!
از یاد بردهام شور شعر را
و ریشخند کردهام
معشوق بینوای غزل را
که میان رتبه و کار
میان گذشته و حال
میان ترافیک و تذکر
میان ترتیل و هیپهاپ
و میان زمین و آسمان
سرگردان ماندهست.
نمیدانم
کدام یک بیخاصیتتریم
نسخهای که در کتابخانهام خاک میخورد
دستی که بیپروا مرا میگردد
یا من
که شبی تیرهتر از پالتویم میجویم
تا در آن مخفی شوم.
همین قدر میدانم
که چیزی نماندهست از دانستنام
و راه که میروم
منتظر نیستم به جایی برسم.
از تاریکی به تاریکی
با زبانی تلختر از مرثیه
و پالتویی تیرهتر از شب
شبِ یک: پس از ساعت 11
به قصهها بازگرد.
به قصهها باز گرد.
دختر بینوای داستان!
که خیابان جایی نیست
که جامهای روشنتر از شب بخواهد
و چهار راهی نیست
که به افسانه راه بدهد
و به بیراهه نرسد
تو گفتی «بدون عشق»
و عشق، حتا اگر راست باشد
-که نیست-
به ریشخند انتظار
و وعده ناگوار
نمیارزد.
جای تو در کتابخانهست
چه لابهلای خطوط
و چه در خانه من.
میان کتابهایی که میخرم و دیگر نمیخوانم.
همان جا بمان و اصرار مکن.
دنیا خود به تو میفهماند که چه جور جاییست.
به تو هم
مانند عشق و شعر و اعتقاد
دیریست اعتماد ندارم
اما میخواهم
در آن لحظه مکرر تاریخی
که میان افسانه و فریب
میان پیمان و نسیان
میان تنهایی و تحمل
میان ترس و تسلیم
و میان زمین و آسمان سرگردان ماندهای
کنارت باشم.
و به اعتقاد به بیاعتقادی
گواهی بدهم.
میدانم که باز یکی میرود
و یکی میماند
و به این دلخوشم
که هیچکدامشان نیستم
او را که نمیآید
هرگز نخواهم دید
اما میخواهم ببینم
تو که ماندهای
و نیامدن را دیدهای
وقتی باز داری از عشق دم میزنی
اگر جانی برایت مانده باشد
میماند بر سر قرارش یا نه،
قطره اشکِ بیقرار
در وعدهگاه مضطرب چشمانات.
#سعید_عقیقی | کتاب از سر بیحواسی